زمستان این جاست و نام تو را صدا می زند
تا هم گام با من جاده ای برفی را طی کنیم
و جای پاهای مان در دل برف ها جا خوش کند
تو باشی، سردترین زمستان ها هم طعم تابستان می دهند
برف بارید و خدا پاکی خود را به زمین هدیه کرد. زمین مغرور شد که سفید است، پاک است چون دل خدا… و خدا با آفتابی، اشتباه زمین را به وی گوشزد کرد
دارد برف می آید در گوش دانه های برف نام تو را زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند.
قول داده بودی
با اولین برف به خیابان برویم و
آدم برفی رویاییمان را بسازیم
امروز برف آمد
من حتی منتظرت هم نبودم
آخر چطور انتظار کسی که نیست را بکشم؟
برف کلامی است که فقط بر زبان سکوت جاری میشود، سفیدخوانی آسمان است در فصل آخر سالنامه بیبرگ.